به نام خدایی که تنهاست ولی تنهایی را برای بنده اش نمی پسندد
*@@*******@@*
از خدا پرسیدم: گر سرنوشتم را تو نوشته ای ازبرای چه دعا کنم؟؟؟؟
خدا تبسمی کردو فرمود: شاید نوشته باشم هر چه که دعا کند
*********◄►*********
خدا وقتی انسان را اندازه میگرد
متر را دور مغزش نمی گذارد
مترش را دور قلبش میگذارد
*♥♥♥♥*♥♥♥♥*
دریا اشوب شد و تمامی مسافران و کارکنان به تکاپو
افتادند
دختر ناخدا نیز در ان کشتی بود
که به خواب عمیقی فرو رفته بود
دریا بی رحمانه اورا ازخواب راند
او بانگرانی پرسید : ناخدای کشتی باباعه درسته؟؟؟
خدمه گفت :بله
دختر با خیال راحت خوابید
چون میدانست که ناخدای کشتی پدرش بود
باشد که ناخدای کشتی همه مان پروردگارمان باشد
*@***/*
دعایی برای همه
خدا امشب به تمامی بندگانت نگاهی بینداز
میدانم دست همگی مان را گرفتی ای فقط رهایمان نکن
و مریضان را به حق اقا امام رضا شفا عنایت بفرما
الهی امین
**♥** *ghalb_sorati* **♥** *ghalb_sorati*
*gol_rose* *gol_rose* *gol_rose* *gol_rose*
و بابت تمامی چیزهایی که به عطا کردی و تمامی چیز های بدی که قرار بود به ما برسد اما نرسید
سپاس می گوییم
♥♥.♥♥♥.♥♥♥
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
جفتمون وحشت زده به عقب برگشتیم
پدرش بود که مثل مار زخمی پشت سرمون ایستاده بود
صورتش قرمز بود به جرات میتونم بگم از دماغش دود میزد بیرون
جلوه که لال شده بود منم آب دهانمو قورت دادم و سلام کردم
س سلام
چیزی نگفت نیمکت و دور زد و اومد رو به روم به خودم که اومدم دستش محکم نشست روی صورتم
عطیه از دور با سرعت به سمت ما میومد، خواستم نگاهمو بگیرم که چشمام با دیدن فرهان گرد شد
با نگاه پیروزمندانه تکیه داده بود به درختی و شکستن غرور منو تماشا میکرد
لعنت بهت فرهان لعنت
زیر چشمش کبود بود مثل اینکه تازه کتک خورده باشه شک نداشتم اون به میرانی گفته ولی آخه چطوری من اینهمه مواظب بودم
چطور فهمیده؟ خونم به جوش اومد روبه میرانی داد زدم
واسه چی میزنی؟
میرانی: بهت هشدار داده بودم گفته بودم که دفه بعدی در کار باشه آروم نمیشینم یالا راه بیوفت بچه
جلوه: بابا تو رو خدا؟
میرانی: تو یکی دهنتو ببند که هرچی آتیشِ از گور تو بلند میشه
عطیه با نفس نفس کنارمون ایستاد
آقای میرانی سوتفاهم شده باور کنید قضیه اون طور که شما فکر میکنید نیست
میرانی: بسه دختر جون دیگه حنات پیش من رنگی نداره، مادرش به تو اعتماد کرد، تو چجور آدمی هستی که به اسم کلاس قرآن میاریش سر قرار؟
عطیه خجالت زده لب گزید و سکوت کرد
ببین آقا من دخترتو دوست دارم، بیشتر از همهی دنیا، هرکاری که از دستم بر بیاد واسه رسیدن بهش انجام میدم هیچ کسی هم نمیتونه جل
حرفم با کشیدهای که خوابوند تو صورتم نصفه موند
جیغ عطیه و جلوه بلند شد، حیف که بزرگتر بود وگرنه یه جای سالم تو صورتش نمیذاشتم
فرهان با لذت این صحنه هارو نگاه میکرد
میرانی: کم چرت و پرت بگو راه بیوفت
جلوه: بابا غلط کردیم تو رو خدا کاریش نداشته باش
میرانی انگشت اشاره اش رو توی هوا تکان داد
خفه شو گم شو برو خونه تا میام گیساتو میبرم
بعد هم روشو کرد سمت عطیه و ادامه داد: تو هم از این به بعد دیگه خونه ما نمیای دختر من مرد وسلام
بازوم رو گرفت که محکم از دستش کشیدمش
خودم میام فکر کردی فرار میکنم؟
عطیه غمگین و جلوه گریون رو ترک کردیم رومو برگردوندم و نگاهش کردم چشمای پر از آبش هوای خداحافظی داشت درد بدی روی قلبم سنگینی میکرد یه حس بد، یه صدای مزاحم توی مغزم می پیچید که این آخرین دیدار ماست
میرانی: فکر نکن نمیدمت دست پلیس کاری باهات ندارم، نمیخوام پای دختر بی عقلم به کلانتری و دادگاه باز بشه و آبروی چندین و چند سالم به باد بره
پوزخندی زدم: آب که از سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب، از کجا فهمیدی ما اینجاییم اون پسره بهت گفت؟
میرانی: آره، اونم یه مزاحم بیشعورِ عین تو، با خودش فکر کرده بود بهش پاداش میدم پسره احمق حسابشو گذاشتم کف دستش
باز هم داشت مسیر خونه رو میرفت، ولی ای کاش منو میداد دست پلیس دیگه حوصله یکی به دو کردن با مامان و گوش کردن نصیحت های ننه بانو رو نداشتم و از همه مهم تر، امروز بابا خونه بود و این یعنی فاجعه، من که آب از سرم گذشته بود، جنگ اعصاب و تنش توی خونه بین بقیه پیش میومد
به خونه که رسیدیم با مشت افتاد به جون در
صدای پدرم از حیاط اومد
چه خبرته بابا مگه سر آوردی اومدم
لحظه ای بعد در باز شد و چهره پدرم نمایان شد چشمش که بهمون افتاد ابروهاش پرید بالا
سلام
میرانی: چه سلامی؟ چه علیکی مرد حسابی بچتو ول کردی تو این کوچه خیابونا، خوش و خرم گرفتی تو خونه نشستی؟
بابا: آروم تر مرد مومن ما اینجا آبرو داریم
میرانی: من آبرو ندارم؟ من آبرو ندارم که پسرت دخترمو از راه به در کرده؟ هاان؟ دم به دقیقه تو کوچه ما پلاسه، امروزم که باهاش قرار گذاشته
چند دفه کوتاه اومدم گفتم بچس ولی پسرت ول کن نیست، دیگه جمع کردنش سخته یه فکری باید به حالش بکنی
پدرم نگاهی به من انداخت و با لحنی جدی گفت
برو تو میخوام با آقا حرف بزنم
سر به زیر رفتم داخل خونه، مامان و ارغوان و ننه بانو از صدای بلند میرانی اومده بودن تو حیاط
مامان: چقدر گفتم نکن؟ چقدر گفتم این کارا عاقبت نداره؟ حالا خوب شد؟ بابات زنده ات نمیزاره؟ به خدا میکشتت
صدای داد زدن میرانی خوابیده بود و بجاش مشاجره ریزی به گوش میرسید، روی پله های ایوون نشستم دیگه پی همه چیز رو به تنم مالیده بودم
نمیدونم چقدر گذشت؟ یه ربع؟ نیم ساعت؟ یه ساعت؟ ولی بالاخره پدرم اومد تو
مامان: آقا تو رو خدا، غلط کرده، خامی کرده، دیوانگی کرده، شما ببخش